محل تبلیغات شما

سالها مثل برق و باد ميان و ميگذرند و فقط خاطراتشون ميمونه ،خوش به حال اونايي كه خاطرات خوبي دارن و بهشون خوش ميگذره . العان چند سالي هست كه از بجنورد اومدم بابلسر ،وقتي كه خاطراتمو مرور ميكنم لحظات خوشي رو احساس ميكنم . همين موضوع سبب ميشه كه انگيزه براي نوشتن اونا پيدا كنم .

توي بجنورد اهالي به شكار كبك خيلي علاقه دارن و الحق هم درست ميگن ولي ما توي شمال به شكار مرغابي علاقه داشتيم .ياد مه سال دوم كه با حاج بابا خدابيامرز(صاحب خونم) در خصوص شكار مرغابي صحبت مي كردم بهم آدرس اولنگ آغ تپه رو داد .منم به اتفاق نوري چند بار اونجا رفتيم و درست پرم مي اوميديم . يك حاج بابا اومد پيشم و مشغول صحبت و نقل خاطرات شكار اون بوديم كه بهش گفتم توي شمال ما صبح ها ميريم شكار مرغابي ولي اون اصرار داشت كه شكار مرغابي غروبهاست . هر دوي ما دست ميگفتيم ،توي شمال رفتار پرنده با جاهاي ديگه فرق ميكنه و دليل اونم درياست .چون اغلب روزها پرنده ها ميرن توي دريا مينشينن و شب ميان براي غذا خوردن واسه همين صبح علي الطلوع ساعت جابجايشونه و ميشه اونا رو  راحتتر شكار كرد. خلاصه اينكه همين موضوع باعث شد بحث ما طولاني بشه و قرار شد صبح اول وقت دو تايي بريم آغ تپه شكار ببينيم چيزي گيرمون مياد ياد نه .

صبح ساعت 5 حركت كرديم و نيم ساعت قبل طلوع افتاب رسيديم اونجا ، ماشين رو بردم توي اولنگ و جايي كه خشك بود گذاشتم . حاج بابا بهم گفت نرو اگه گير كنه بايد تراكتور بياري درش بياري .من چون چند بار رفته بودم منطقه رو بهتر ميشناختم و به حرفش توجه نكردم . خلاصه ماشين رو پارك كردم و چكمه دل رو پوشيدم و راهي شدم سمت جايي كه اب افتاده بود و حدس ميزدم كه پرنده ها اونجا درو بزنن . موقعي كه رسيدم حدود 500 متر با ماشين فاصله داشتم ،حاج بابا به خاطر سن و سالش و پا درد توي ماشين موند و براي اينكه سردش نشه ماشين رو روشن گذاشتم تا از بخاري استفاده كنه .

خلاصه اينكه ، نيم ساعتي وايستادم و هيچ پرنده اي نديدم . كم كم هوا روشن شد و آفتاب بالا اومد ، پيش خودم گفتم جاموعوض كنم ،شايد پرنده از شب قبل روي زمين نشسته باشه و بلند شه و من شانسمو اينطور امتحان منم، حدو 100 متري جابجا شده بودم كه ديدم از طرف راستم يه دسته اردك 20-30 تايي دارن ميان طرف من ،چون چكمه دل پوشيده بودم و رنگش سبز بود و روي اون يك اوركت مرزباني به رنگ استتار پوشيده بودم به سختي ميشد منو تشخيص داد . در واقع استتار خوبي داشتم . موقعي كه پرنده ها رو ديديم از من حدود 300 متر فاصله داشتن و مسير پروازيشون طوري بود كه از روي سرم رد ميشدن ،تكون نخوردم و مثل چوب خشك وايستادم فقط از زير چشم ميديدمشون تا اينكه اومدن توي فاصله 50 متري من و اون موقع منوتشخيص دادن و مسيرشون رو كج كردن ،ديگه دير شده بود و فاصله واسه تير اندازي من مناسب بود، اونا از كنار من تو فاصله 40 متري رد ميشدن و ريتم دسته پروازيشون رو هنوز حفظ كرده بودن ، دستمو بلند كردم و وسطاي گله روي يك دونه بستم و تيرم رو خالي كردم، مطمئن بودم كه يكي رو ميزنم ولي هيچ  اتفاقي نيفتاد. اونقدر برام عجيب بود كه تير دوم رو هم يادم رفت خالي كنم . بعد حدود 2-3 ثانيه ديدم يكي اردكها يك وانگي زد و از توي گله افتاد پايين ،پرنده نمرده بود و هنوز جون داشت و سعي ميكرد روي زمين خودشو بكشونه توي ني ها ،منم دوييدم و گرفتمش ، يك ماده اردك بود . برش داشتم ديدم جاييش تير خورده نيست و بدنش خوني نشده،خيلي تعجب كردم. حتي بال شكن هم نشده بود . خلاصه برش داشتم اومدم سمت ماشين پيش حاج بابا ،بايد بگم صبح فوق العاده اي بود و هوا آدمو سر حال مياورد . با اون شكار هم كيف ادم كوك ميشد .

حاج بابا كه پرنده رو ديد، اي ماشاالله گفت وبهم گفت كه پرنده سونه هست (يعني ماده) خلاصه حلالش كرديم راه افتاديم سمت خونه . هر چي تعارف كردم حاج بابا پرنده رو نگرفت . منم كه اون روزا تنها بودم و خانمم تازه زايمان كرده بود و پيش خانوادش بود . اومدم خونه و پرنده رو پر كردم ، بعد پر كردن ديدم سه تاساچمه سابيده شده به پرنده ،يكي زير پوست سينه خورده بود – دومي توي پرده بالش – سومي هم به گردنش سابيده شده بود .حتي يك قطره خونم در نيومده بود . درواقع بخاطر درد ناشي از اثابت ساچمه به پرنده حيون اقتاده بود و اون صداي وانگش هم بخاطر دردش بود . . يادمه چند وقت بعد رفتم منزل پدر خانمم و پرنده رو دادم به اونا .

يادش بخير ايام خوبي بود و خاطرات خوبي ازش دارم .

شكار اردك در لاريم

شكار پرلا د راولنگ آق تپه

داستان رضا ليفتراك

كه ,رو ,پرنده ,توي ,شكار ,اون ,بود و ,حاج بابا ,كه پرنده ,شكار مرغابي ,پرنده رو

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها